سکوت

تو می‌روی…

در دلم مراسم عزا برپاست…

من تو را دوستت داشتم

نگفته بودمت؟

شاید، فکر می‌کردم از نگاهم پیداست

از صدایم، از بیانم

از لبخندم وقت صحبت با تو

فکر می‌کردم از تمام اجزای چهره‌ام پیداست

تو می‌روی…

از مقابل دیدگانم

مثل ماه کامل که از دریا گذر کند

اشک در چشمانم مد می‌کند

مثل پرنده زخمی در قفس اسیر

قلب در سینه‌ام جنجال می‌کند

نگفته بودمت که وجودم به وجودت برپاست؟

شاید،

اما فکر می‌کردم از تک‌تک سلول‌هایم پیداست…

تو می‌روی…

چه کسی گفته ناگفته‌ها در سکوت پیداست؟

سکوت

مطالعه بیشتر

رووناک
دل‌نوشت

روناک

روناک و تو رسیدی در یک غروب اردیبهشتی، که خبری از گرما نبود وجود من یخ بسته بود ثانیه‌ها دور گردنم می‌پیچیدند و زمان سر

ادامه مطلب »
داستان کوتاه دستبند
داستان کوتاه

دست‌بند

دست‌بند دستبند رو کشیدم و در رفتم. با دستبند مادرم مو نمی‌زد. یعنی باور نمی‌کنی، یک آن فکر کردم همونه. زد به سرم دیگه. یعنی

ادامه مطلب »
1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها