سکوت
تو میروی…
در دلم مراسم عزا برپاست…
من تو را دوستت داشتم
نگفته بودمت؟
شاید، فکر میکردم از نگاهم پیداست
از صدایم، از بیانم
از لبخندم وقت صحبت با تو
فکر میکردم از تمام اجزای چهرهام پیداست
تو میروی…
از مقابل دیدگانم
مثل ماه کامل که از دریا گذر کند
اشک در چشمانم مد میکند
مثل پرنده زخمی در قفس اسیر
قلب در سینهام جنجال میکند
نگفته بودمت که وجودم به وجودت برپاست؟
شاید،
اما فکر میکردم از تکتک سلولهایم پیداست…
تو میروی…
چه کسی گفته ناگفتهها در سکوت پیداست؟

مطالعه بیشتر

روناک
روناک و تو رسیدی در یک غروب اردیبهشتی، که خبری از گرما نبود وجود من یخ بسته بود ثانیهها دور گردنم میپیچیدند و زمان سر

چرا باید کتاب بخوانیم؟
چرا باید کتاب بخوانیم؟ تا به حال کتاب فلسفی خوانده اید؟ به این فکر کرده اید که چرا کلام فیلسوفان اینقدر مغلق و پیچیده است؟

دستبند
دستبند دستبند رو کشیدم و در رفتم. با دستبند مادرم مو نمیزد. یعنی باور نمیکنی، یک آن فکر کردم همونه. زد به سرم دیگه. یعنی