هدیه

دوست‌داشتم به تو یک هدیه دهم هدیه‌ای خاص، پر ارزش، در خور شان خواص هرچند که در محضر تو ناقابل مثل یک جلد نفیس، از کتاب حافظ که در ابتدای آن به خط خود بنویسم دنیا وفا ندارد، ای نور هر دو دیده بازآ که توبه کردیم، از گفته و شنیده… و در کنار هدیه […]

مشاعر

مشاعر - دیوان حافظ

مشاعر روی صندلی می‌نشینی و لپ‌تاپ را روی میز می‌گذاری. پیش‌تر هم همین‌جا نشسته‌بودی. اما الان اینجا چه‌کار می‌کنی؟ هیچ ایده‌ای نداری… صندلی و میز و زیرسیگاری و موسیقی و حتا همهمه صداها و بوها، آشنا… محیط آشنا… لپ‌تاپت را باز می‌کنی. برایت منو می‌آورند. خاطراتت دارند یکی‌یکی زنده می‌شوند. منو هم حتا یک‌دفعه جان […]

ترس

ترس من

ترس تو از چیزی نمی‌ترسی. دستت را به تخته‌سنگ جلوی دهانه غار می‌گیری و خودت را در شیب کوه بالا می‌کشی. می‌ایستی و لحظه‌ای به دل چگالی تاریک درون غار خیره می‌شوی. مردمک چشمانت در آن تیغ آفتاب صبحگاهی چنان تنگ است که هیچ‌چیز نمی‌توانی ببینی. تو اینجا چه‌کار داری؟ یکه و تنها چند ساعت […]

ضجر

دلتنگی

ضجر دلم برایت تنگ شده دلم که پر از غصه و دلهره و تردید است برایت تنگ شده بیش از همه دلم برای تو تنگ شده قبل از همه برای خنده‌ات برای فرم دل‌انگیز لب‌هات وقت خندیدن برای بیان منحصربه‌فرد هاهّا هم دلم تنگ شده من دلم تنگ شده برای کتاب‌خواندن‌های نوبتی، پشت میز نهارخوری […]

خلع

داستان کوتاه خلع

خلع دیرووز… دیروز با بابام رفتیم سر کار… صبح رفتیم. بابام گفت بعدش می‌ریم شهربازی. جمعه‌ها همیشه می‌ریم شهربازی دیگه. دیگهه؟ باغ‌وحشم می‌ریم. بعد پیش تو ام می‌آییم دیگه. مامانم اونجا بود… اولش فقط مامان بود… بعد من و بابا رفتیم اونجا. یه خانم دیگه هم اونجا بود… خوشگل نبود… پیر بود. بعد دو تا […]

دست‌بند

داستان کوتاه دستبند

دست‌بند دستبند رو کشیدم و در رفتم. با دستبند مادرم مو نمی‌زد. یعنی باور نمی‌کنی، یک آن فکر کردم همونه. زد به سرم دیگه. یعنی انقدر ننه‌م زده بود تو سرم که دیگه هرچی دستبند می‌دیدم می‌گفتم همونه. ولی این دیگه واقعن وسوسه‌م کرد. تو پیاده رو کیپ‌تا‌کیپ آدم وسط دستفروشا وول می خوردن. دیدی […]

سکوت

سکوت

سکوت تو می‌روی… در دلم مراسم عزا برپاست… من تو را دوستت داشتم نگفته بودمت؟ شاید، فکر می‌کردم از نگاهم پیداست از صدایم، از بیانم از لبخندم وقت صحبت با تو فکر می‌کردم از تمام اجزای چهره‌ام پیداست تو می‌روی… از مقابل دیدگانم مثل ماه کامل که از دریا گذر کند اشک در چشمانم مد […]

روناک

رووناک

روناک و تو رسیدی در یک غروب اردیبهشتی، که خبری از گرما نبود وجود من یخ بسته بود ثانیه‌ها دور گردنم می‌پیچیدند و زمان سر گذر نداشت زمین دیگر خانه امن من نبود… و تو رسیدی… بر من خسته، بر من ترسیده، من کزکرده در غوغای تنهایی بی‌خبر از درون من… تو ندانسته رسیدی… تابناک… […]

اختگی

داستان کوتاه اختگی

اختگی زن دستش را روی زانو می‌گذارد و بلند می‌شود. به سختی کمر راست می‌کند. گوشه ابروی راستش شکافته است؛ اما نه آنقدر که زنده نماند. کسی اطرافش نیست. یک قدم جلو می‌رود، تلو می‌خورد و می‌افتد. زنیکه هرزه. عابرینی که نزدیکش هستند به سمتش می‌روند. نه سریع، نه باشتاب؛ مردد. دختری زیر بغلش را […]

آواتار

داستان کوتاه آواتار

آواتار ۲۶۹ درجه. اتاق باید سرد باشد، این را از دیوارهای بخارگرفته دورتادورم می‌توانم بفهمم، اما من سردم نیست. سرم درد می‌کند. یخ. هیچ چیز مثل یخ نمی‌تواند سردردم را کم کند. این اواخر سردردم زیاد شده است. مواقعی که خیلی درگیر کار هستم و دائم مجبورم از مغزم کار بکشم سردردهایم بیشتر هم می‌شود. […]