سکوت

تو می‌روی…

در دلم مراسم عزا برپاست…

من تو را دوستت داشتم

نگفته بودمت؟

شاید، فکر می‌کردم از نگاهم پیداست

از صدایم، از بیانم

از لبخندم وقت صحبت با تو

فکر می‌کردم از تمام اجزای چهره‌ام پیداست

تو می‌روی…

از مقابل دیدگانم

مثل ماه کامل که از دریا گذر کند

اشک در چشمانم مد می‌کند

مثل پرنده زخمی در قفس اسیر

قلب در سینه‌ام جنجال می‌کند

نگفته بودمت که وجودم به وجودت برپاست؟

شاید،

اما فکر می‌کردم از تک‌تک سلول‌هایم پیداست…

تو می‌روی…

چه کسی گفته ناگفته‌ها در سکوت پیداست؟

سکوت

مطالعه بیشتر

داستان کوتاه اختگی
داستان کوتاه

اختگی

اختگی زن دستش را روی زانو می‌گذارد و بلند می‌شود. به سختی کمر راست می‌کند. گوشه ابروی راستش شکافته است؛ اما نه آنقدر که زنده

ادامه مطلب »
مشاعر - دیوان حافظ
داستان کوتاه

مشاعر

مشاعر روی صندلی می‌نشینی و لپ‌تاپ را روی میز می‌گذاری. پیش‌تر هم همین‌جا نشسته‌بودی. اما الان اینجا چه‌کار می‌کنی؟ هیچ ایده‌ای نداری… صندلی و میز

ادامه مطلب »
1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها