مشاعر
روی صندلی مینشینی و لپتاپ را روی میز میگذاری. پیشتر هم همینجا نشستهبودی. اما الان اینجا چهکار میکنی؟ هیچ ایدهای نداری… صندلی و میز و زیرسیگاری و موسیقی و حتا همهمه صداها و بوها، آشنا… محیط آشنا… لپتاپت را باز میکنی. برایت منو میآورند. خاطراتت دارند یکییکی زنده میشوند. منو هم حتا یکدفعه جان میگیرد. خودش را از دستت جدا میکند و میخوابد روی میز. من همیشه لته میخورم. صدا در مغزت میپیچد و بعد یک سکانس از یک خاطره در ذهنت پخش میشود. روبهرویت نشسته. سیگاری از پاکت درمیآورد و آتش میزند. سیگار را از دستش میگیری. میخواهی تجربیات جدید برای خودت بسازی. خیلی جدید. باید خودت را از زندگی کوفتی قدیم جدا کنی. کامل جدا کنی. پک میزنی؛ نهچندان عمیق. اما همان دود کم هم انگار بهزور راه خودش را به سمت ششهایت باز میکند. جلوی سرفهات را میگیری. باید عادات جدید برای خودت بسازی. تازه داری قدمهای اول را برمیداری. نگاهش میکنی. سیگار دیگری برای خودش روشن میکند و گوشه لبش میگذارد. تماشای تکتک حرکاتش برایت تجربه جدید است. مالنا هم آنقدر قشنگ سیگار نمیکشید. انگار پیش از آن هیچ زنی را ندیده بوده باشی. انگار زنی که الان روبهرویت نشسته را پیش از هر زن دیگری در زندگیات ملاقات کردهای. اما او اینجا چهکار میکند؟ آمده که تاریکیها را از بین ببرد و زندگیات را تابناک کند؟ از داخل کیفش یک کتاب کوچک درمیآورد. دیوان حافظ. نیت میکنی و برایت فال میگیرد. گفته بودی عاشق حافظ هستی؟ زنی که همهچیزت را میدانست هیچوقت لای هیچ کتابی را باز نمیکرد؛ زنی که فقط یکبار تو را دیده، برایت حافظ میخواند. در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود… لحنش را دوستداری. شعر را در لپتاپ جستجو میکنی و برای خودت میخوانی… تا ابد جام مرادش همدم جانی بود… طریقه کتاب دستگرفتنش، حرکت انگشتانش روی هر سطر که میخواند… طوری نگاهش میکنی که چوپانک، دیانا پس از حمام را… موسیقی عوض میشود و به یک سکانس دیگر میروی… در حمام باز میشود و اول بوی حمام با کمی بخار از لای در میزند بیرون و با بوی عود مخلوط میشود. بوی جنگل بارانی… سمفونی بوهای خوب در حال اجراست. از حمام خارج میشود. تو آنجا روبروی حمام روی مبل نشستهای و تماشایش میکنی… پیشتر نمیروی. نمیخواهی که همهچیز را موبهمو مرور کنی. شاید نه الان. هنوز آمادگی مرور خیلی چیزها را نداری. اما موسیقی امانت نمیدهد. تو را به کلی خاطره چفت کرده است… توی خانه، توی ماشین، پای کوه… حتا موقع قدم زدن، آندفعهای که از ایستگاه مترو تا خانه پیاده رفتید هم در ذهنت جریان داشت. موقع پیادهروی دستت را گرفته بود. لمس آدمها همیشه برای تو دشوار بوده، اما او که دستت را گرفت حس خوبی داشتی. سعی میکنی برای حس خوبت توصیف دقیقتری پیدا کنی. حس ازتنهاییدرآمدن. حس کردی دیگر تنها نیستی. همانجا که دستت را گرفت باید با خودت میبردیاش. میبردیاش به قعر تنهاییهایت. آنجا که هیچوقت هیچکس بهغیر از خودت را به خودش ندیده است. نباید دیگر اجازه میدادی دستش را از دستت درآورد. هیچوقت. دستت را ناخودآگاه روی سطح میز میکشی و بعد به تفالهقهوه داخل زیرسیگاری روی میز اثرانگشت میدهی. ذهنت را جمع میکنی و سعی میکنی کلمات ترجیعبند موسیقی در حال پخش را همزمان با خواننده برای خودت تکرار کنی. یادی یادی یادی المشاعر… یادی المشاعر… لپتاپ را جلو میکشی و وُرد را باز میکنی. بعضی خاطرات هیچوقت فراموش نمیشوند. بیشتر هم خاطرات خوب. خاطرات بد را میشود پاک کرد، اما خاطرات خوب را فقط باید مستهلک کرد. باید تمام یادمانهایش را آنقدر مرور کرد که ماهیتشان را از دست بدهند. ندیدن و نشنیدن و نرفتن فایده ندارد. بایگانیکردن و حذر از موسیقیها و بوها و صداها و تصاویر و عکسها و جاها باعث فراموشی نیست. باید کلنجار رفت و از آنها آشناییزدایی کرد. باید آنقدر قهوه خورد که تبدیل به چای شود. باید آن عود خاص را آنقدر سوزاند که تبدیل به اسفند شود. باید در همان کوچهپسکوچهها آنقدر پیادهروی کرد که سعدی و فردوسی را بههم رساند. باید روی هر کاغذ آنقدر گل کشید که پردیسان ساخت. یادگارهای خوب را باید مستعمل کرد. نوشتن ذهنت را رام میکند… “سفارشتون رو بگیرم؟” سرت را بالا میآوری. نباید بیشتر از 20سال سن داشتهباشد؛ زندگی هنوز کلی داستان برایش در نظر دارد. اما روی قسمتهای مشهود پوستش هیچ جای خالیای برای ثبت اتفاقات و ایدهها و خاطرات احتمالی زندگی هنوزنزیسته آیندهاش نگذاشته است. به تو چه اما؟ کسی مگر از آینده خبر دارد؟ یک لته سفارش میدهی. “جسارت نباشه، منتظر کسی هستید؟” دوباره سرت را بالا میآوری. بغضی که میجوشد و تا پشت پوست صورتت بالا میآید را با یک لبخند پهن زروکی متوقف میکنی. نه؛ تو منتظر کسی نیستی… باید جایت را عوض کنی…

مطالعه بیشتر

خلع
خلع دیرووز… دیروز با بابام رفتیم سر کار… صبح رفتیم. بابام گفت بعدش میریم شهربازی. جمعهها همیشه میریم شهربازی دیگه. دیگهه؟ باغوحشم میریم. بعد پیش

ترس
ترس تو از چیزی نمیترسی. دستت را به تختهسنگ جلوی دهانه غار میگیری و خودت را در شیب کوه بالا میکشی. میایستی و لحظهای به

چرا باید کتاب بخوانیم؟
چرا باید کتاب بخوانیم؟ تا به حال کتاب فلسفی خوانده اید؟ به این فکر کرده اید که چرا کلام فیلسوفان اینقدر مغلق و پیچیده است؟