روناک

و تو رسیدی

در یک غروب اردیبهشتی، که خبری از گرما نبود

وجود من یخ بسته بود

ثانیه‌ها دور گردنم می‌پیچیدند و زمان سر گذر نداشت

زمین دیگر خانه امن من نبود…

و تو رسیدی…

بر من خسته، بر من ترسیده، من کزکرده در غوغای تنهایی

بی‌خبر از درون من… تو ندانسته رسیدی…

تابناک…

برای اولین بار…

اما با فروغ آشنایی دیرین…

به قدر تمام عمرم تو را می‌شناختم

تو را در صدها رمان خوانده بودم

بوی تو، انبوه بوته یاس در پرچین گلی خانه کودکی‌هامان

صدای تو را در آواز پرندگان شنیده بودم

چشمانت رووناک… تالار آیینه…

دستانت که تردستانه روی عطف کتاب… معنای زندگی بودند

تو تابیدی و من گرم شدم

درخشیدی و من… گر گرفتم…

افشان موهایت، شب یلدا

رنگ تو، رنگ زمستان

طعم تو، طعم انار… در بعدازظهر داغ و شرجی تابستان

و تو آمدی…

و من جان گرفتم…

و من دوباره شدم، جانان جان…

وهمین لحظه‌ها تمام زندگی را معنا شد…

رسیدن‌ها، آمدن‌ها و شدن‌هامان.

رووناک

مطالعه بیشتر

دل‌نوشت

هدیه

دوست‌داشتم به تو یک هدیه دهم هدیه‌ای خاص، پر ارزش، در خور شان خواص هرچند که در محضر تو ناقابل مثل یک جلد نفیس، از

ادامه مطلب »
داستان کوتاه دستبند
داستان کوتاه

دست‌بند

دست‌بند دستبند رو کشیدم و در رفتم. با دستبند مادرم مو نمی‌زد. یعنی باور نمی‌کنی، یک آن فکر کردم همونه. زد به سرم دیگه. یعنی

ادامه مطلب »
مشاعر - دیوان حافظ
داستان کوتاه

مشاعر

مشاعر روی صندلی می‌نشینی و لپ‌تاپ را روی میز می‌گذاری. پیش‌تر هم همین‌جا نشسته‌بودی. اما الان اینجا چه‌کار می‌کنی؟ هیچ ایده‌ای نداری… صندلی و میز

ادامه مطلب »
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها