روناک
و تو رسیدی
در یک غروب اردیبهشتی، که خبری از گرما نبود
وجود من یخ بسته بود
ثانیهها دور گردنم میپیچیدند و زمان سر گذر نداشت
زمین دیگر خانه امن من نبود…
و تو رسیدی…
بر من خسته، بر من ترسیده، من کزکرده در غوغای تنهایی
بیخبر از درون من… تو ندانسته رسیدی…
تابناک…
برای اولین بار…
اما با فروغ آشنایی دیرین…
به قدر تمام عمرم تو را میشناختم
تو را در صدها رمان خوانده بودم
بوی تو، انبوه بوته یاس در پرچین گلی خانه کودکیهامان
صدای تو را در آواز پرندگان شنیده بودم
چشمانت رووناک… تالار آیینه…
دستانت که تردستانه روی عطف کتاب… معنای زندگی بودند
تو تابیدی و من گرم شدم
درخشیدی و من… گر گرفتم…
افشان موهایت، شب یلدا
رنگ تو، رنگ زمستان
طعم تو، طعم انار… در بعدازظهر داغ و شرجی تابستان
و تو آمدی…
و من جان گرفتم…
و من دوباره شدم، جانان جان…
وهمین لحظهها تمام زندگی را معنا شد…
رسیدنها، آمدنها و شدنهامان.

مطالعه بیشتر

ضجر
ضجر دلم برایت تنگ شده دلم که پر از غصه و دلهره و تردید است برایت تنگ شده بیش از همه دلم برای تو تنگ

خلع
خلع دیرووز… دیروز با بابام رفتیم سر کار… صبح رفتیم. بابام گفت بعدش میریم شهربازی. جمعهها همیشه میریم شهربازی دیگه. دیگهه؟ باغوحشم میریم. بعد پیش

خداشناسی از ابراهیم تا کنون
خداشناسی از ابراهیم تا کنون خداشناسی در دین یهود، مسیحیت و اسلام ما هرگز خدایی نمی بینیم مگر نامی شخص وار را، که در هر