ترس
تو از چیزی نمیترسی. دستت را به تختهسنگ جلوی دهانه غار میگیری و خودت را در شیب کوه بالا میکشی. میایستی و لحظهای به دل چگالی تاریک درون غار خیره میشوی. مردمک چشمانت در آن تیغ آفتاب صبحگاهی چنان تنگ است که هیچچیز نمیتوانی ببینی. تو اینجا چهکار داری؟ یکه و تنها چند ساعت رانندگی کردهای و خودت را تا پای این کوه رساندهای و چند ساعت صعود کردهای که چهچیزی را ثابت کنی؟ تو از هیچچیز نمیترسی؟ به چه کسی ثابت کنی؟ چراغقوه روی پیشانیات را روشن میکنی، کمیسرت را پایین میآوری و داخل میشوی. زور چراغقوه به تاریکی اینجا نمیرسد. تاریکی اینجا از آن تاریکیهاست که نور را میبلعد، نه از آن تاریکیها که تنها نتیجه عدموجود نور است. ظلمانی و نمور و ساکت… انگار که قدم در زُهدان زمین گذاشته باشی. فقط از جایی صدای چکهچکههای منظم آب میآید. یاد کودکیات میافتی. شبهایی که در تاریکی اتاق تا صبح خوابت نمیبرد و صدای چکههای آب شیر آشپزخانه… شبها تنهاترین آدم دنیا بودی. از تاریکی نمیترسیدی، اما از تنهایی وحشت داشتی. دوستداشتی همیشه روز باشد؛ یا دستکم دوستداشتی بدانی یکنفر در خانه بیدار است. هرشب با خودت فکر میکردی که کاش بابا بیدار باشد. نگران مادرت بودی. خیلی درد میکشید. همیشه مریض بود. همیشه در حال نالهکردن بود. شکمش آنقدر ورم کردهبود که میترسیدی نکند یکوقت بترکد. وقتهایی که بهزحمت با یک دست زیر شکمش، خودش را بهزور اینطرف و آنطرف میکشید، حس میکردی دارد میمیرد. دستت را کورمالکورمال روی دیواره غار میکشی و کمی جلو میروی. صدای نالههای مادرت در سکوت و تاریکی شب بزرگترین ترس زندگیات بود. ترس مردنش را داشتی. تمام ترسهایت به همین ترس از مرگ مادرت گره خورده بود؛ یا شاید فقط ترس از مرگ. بله، مرگ. این بزرگترین ترس توست. باقی ترسها همه به آن گره خورده است. ترس از تنهایی و تنهاماندن هم همان ترس از مرگ است. تو هنوز هم تنهایی. همیشه دور و برت پر از آدم است و باز هم تنهایی. چرا؟ خانواده خوبی داری. پدر و مادرت هنوز زندهاند، هنوز سالماند. برادر و خواهر خوبی داری. دوستان خوبی داری. روابط خوبی داری… اما باز هم تنها هستی. مگر نهاینکه انسان همیشه تنهاست؟ مگر نهاینکه همه بالاخره یکروز میمیرند؟ مگر نه اینکه تا بوده همین بوده؟ پس دیگر این همه ترس از کجا میآید؟ تو فقط یکی از چندمیلیارد انسان تنهای روی زمین هستی و دستکم در تجربه حس تنهایی، تنها نیستی. اما نه، این حرف را پیش از این هم بارها و بارها به خودت گفتهای؛ اما هنوز آن را باور نکردهای. تو وقتی از پس ترسهایت برمیآیی که بپذیریشان. باید ترسهایت را در آغوش بگیری. برای همین اینجا هستی. مردمک چشمانت کمکم دارد گشاد میشود و چشمانت یکچیزهایی میبیند. دیوارههای غار از نوعی سنگ رسوبی قرمزرنگ است. شاید هم نارنجی. همهچیز بهنظرت بکر میرسد. بعید میدانی بنیبشری قبل از تو پایش به اینجا رسیده باشد. از این فکر حس خوبی میگیری. تنهابودن شکلها و درجههای مختلف دارد. بهترین نوع تنهایی آن است که دور از همه باشی اما بدانی که یهجایی یک نفر دائم به تو فکر میکند. بدترین نوع تنهایی اما آن است که بدانی هیچکس در این دنیا حتا به تو فکر هم نمیکند؛ حتا اگر دوروبرت همیشه پر از آدم باشد هم این تنهایی میتواند از پا درت آورد. تو کسی را داری که همیشه به تو فکر کند؟ حتا اگر همیشه پیشت نباشد، کسی را داری که دغدغه اصلیاش تو باشی؟ بله، داری. و چون کسی را داری که تو دغدغهاش باشی دائم از آدمها فرار میکنی. حوصله آدمهای اضافی را در زندگیات نداری. سرت را دورتادور غار میچرخانی و عمق بیشتری از آن را میبینی. چند قدم جلوتر حفرهای در کف غار به چشمت میخورد. جلوتر میروی. سرت را کمی خم میکنی که نور به داخل حفره بیفتد. برای لحظهای درجا خشکات میزند. بعد لبخند میزنی. تلخ. مورمورت میشود. داخل حفره یک پوست موز، یک قوطی مچالهشده کوکا و یک قوطی فانتا افتاده است. قهقهه میزنی. بله، ترس تو از تنهایی نیست. نه تا وقتی که کسانی را داری که به تو فکر میکنند. ترس تو از انسانهاست. شاید هیچ ترسی مثل ترس از انسانها، با مرگ پیوند نخورده است. کف غار مینشینی و به صدای چکههای آب گوش میدهی.

مطالعه بیشتر

تکامل آگاهی
تکامل آگاهی از دنکیشوت تا فاوست مطالعه زندگی بشر در طول تاریخ نشان می دهد که هموار تکامل آگاهی درانسانها سه مرحله داشته است. آگاهی

هدیه
دوستداشتم به تو یک هدیه دهم هدیهای خاص، پر ارزش، در خور شان خواص هرچند که در محضر تو ناقابل مثل یک جلد نفیس، از

مشاعر
مشاعر روی صندلی مینشینی و لپتاپ را روی میز میگذاری. پیشتر هم همینجا نشستهبودی. اما الان اینجا چهکار میکنی؟ هیچ ایدهای نداری… صندلی و میز