ترس

ترس من

ترس تو از چیزی نمی‌ترسی. دستت را به تخته‌سنگ جلوی دهانه غار می‌گیری و خودت را در شیب کوه بالا می‌کشی. می‌ایستی و لحظه‌ای به دل چگالی تاریک درون غار خیره می‌شوی. مردمک چشمانت در آن تیغ آفتاب صبحگاهی چنان تنگ است که هیچ‌چیز نمی‌توانی ببینی. تو اینجا چه‌کار داری؟ یکه و تنها چند ساعت […]