دستبند
دستبند رو کشیدم و در رفتم. با دستبند مادرم مو نمیزد. یعنی باور نمیکنی، یک آن فکر کردم همونه. زد به سرم دیگه. یعنی انقدر ننهم زده بود تو سرم که دیگه هرچی دستبند میدیدم میگفتم همونه. ولی این دیگه واقعن وسوسهم کرد. تو پیاده رو کیپتاکیپ آدم وسط دستفروشا وول می خوردن. دیدی که شبا اون یه تیکه چقدر شلوغ میشه؟ رفته بودم از این یارو ممرضائه علیرضائه کیه سیدی میفروشه، رفته بودم ازش زیرمیزی بگیرم. نخند بابا خودت نیگا نمیکنی؟ رفتم جلو دیدم دوسه تا از این زن چادریا جلو بساطش وایستادند. مرد هم همراهشون نبود. تعجب کردم. یعنی راستش شک کردم. گفتم یه کاسهای زیر نیمکاسهس. وگرنه اینا که فیلم نگاه نمیکنن. مگه مادرِ خودم نیست؟ فیلم بذاریم، میره تو اتاق تا صبح مفاتیح میخونه. خلاصه آقا رفتم جلوتر دیدم این یارو اصغره نوحهموحه ریخته تو بساطش. یهو یادم افتاد مُحَرمه. ببین به خدا یهآن گفتم استغفراله خدایا ببخش. دیگه آدم هرچیام باشه تو محرم دیگه باید خوش رو جمع و جور کنه دیگه. ولی به ارواحِ خاک مردههام یه آن که چِشَم افتاد به دستبند دوباره خدا پیغمبر یادم رفت. میگم یعنی به جون تو به ارواح خاک مردههام با دستبند مادرم مو نمیزد. همین که دستش رو از زیر چادر درآورد سیدی برداره، دیدم، کُپ کردم. فقط یه آن گفتم تنها یادگاریِ بابابزرگمه. فقط به مامانم فکر کردم. یعنی اون دختره حرومزاده رو اگه گیر بیارم… ولش کن نمیخوام دیگه بهش فکر کنم… خلاصه آقا، اینور و اونور رو یه نگاه انداختم دیدم پیادهرو پرِ آدمه، ولی از تو خیابون راحت میشه فرار کرد. رفتم دقیقن چسبیدم بغلِ زنه، تا دوباره دستش رو آورد بیرون مثل قرقی یه آن چنگ انداختم دستبند رو کشیدم. حالا مگه کَنده میشد. هیچی دیگه، مجبور شدم یه تنه بزنم بهش که فشار از دو طرف وارد بشه. والا، دیگه چیکار می تونستم بکنم. میشد آش نخورده و دهن سوخته. حالا همه اینایی که دارم میگم تو کمتر از یه ثانیه اتفاق افتاد. حالا ببین فکر کن پریدهم تو خیابون دِ بدو، نمیدونم یه حرومزاده عوضی از کجا پیداش شد دنبال من. با دو متر قد یه متر پهنا مگه کم میاورد. بی پدر مثل شمر ذالجوشن وسط محرم قرمز پوشیده بود. حرفم نمی زد که، یه “دزدی”، “بگیریدش” چیزی بگه. چرا اولش این زنها یه جیغ و ویغی کردن، ولی دیگه از خیابون اصلی که پیچیدم تو فرعی، دیگه فقط من بدو این یارو بدو. حرومزاده مگه بیخیال میشد. فقط میگفتم یا امام حسین منو از دست این شمر نجات بده. یکی دوبار هی برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، دیدم مثل خر داره هنوز میدوئه. حرومزاده دو برابر من هیکل داشت ولی مثل اسب میدوید. هر بار هم که بر میگشتم عقب رو نگاه میکردم نزدیکتر میشد. دیگه برنگشتم. هی همینجور چند تا کوچهپسکوچه دویدم تا پیچیدم توی یه کوچه، از خیابون اصلی شلوغتر. نفسم دیگه بالا نمیاومد. ببین به اندازه استادیومآزادی جمعیت ریخته بودن اونجا. از شانس منم همین لباس سورمهایه تنم بود، اونام همه مشکیپوش. رفتم قاطیشون. گفتم دیگه اینجا تا صبحم بگرده لای جمعیت پیدام نمیکنه. صورتمام که خوب ندیده بود. خلاصه آقا هنوز دستبند تو دستم بود. هنوز وقت نکرده بودم بکنمش تو جیبم. همینجور که از لای جمعیت میرفتم جلو آروم سُرش دادم تو جیبم… حالا چه خبر بود؟ قربون آقا برم. فک کن یه سوله بود، توش داشتن تعزیه اجرا میکردن. انقدر جمعیت زیاد بود از تو سوله زده بودن بیرون کوچه رو هم پر کردهبودن. تو کوچهام چاییمایی میدادن، اینام دیگه همونجا وایساده بودن. ببین میگن اگه دلت با ائمه باشه کمکت میکنن، به خدا راست میگن. اصلن وقتی وارد سوله شدم یه حال خوبی بهم دست داد. انگار که جمعیت اومده واسه بازی ایران ژاپن. دورتادور آدم وایستاده بود. زنها اونور بودن مردا اینور. جا نبود سوزن بندازی. فقط راهروی وسط رو از در ورودی تا لب صحنه خالی نگه داشته بودن که هنرپیشهها و اسب مَسباشون برن بیان. اینور و اونورش هم داربست بسته بودن که ملت نتونن از بغل برن تو راهرو. منم اصن دیگه یارو یادم رفت. نرفتم وسط جمعیت، همین جلوی راهرو وایستادم که صحنه قشنگ ازش معلوم بود. باورت می شه؟ اصلن یادم رفته بود واسه چی اونجامها. یه دفعه دیدم همون یارو که مثل شمر میدوید دنبالم، واقعن شمر بوده. اصن دنبال من نبوده. میخواسته خودش رو به صحنه برسونه. قربون آقا برم. یارو که سبز پوشیده بود عجب صدایی داشت. یه جا شروع کرد واسه “علی اکبر” خوندن… میگفت “علی اکبرم” صدای گریه ی زنها میرفت بالا. وسطشون نمیدونم کی بود بدجور ضجه میزد. این میگفت “علی اکبَبَبَبَبَبَر”، طرف ضجه میزد. “علی اکبَبَبَبَبَبَر”، طرف ضجه میزد. یه چند بار که گفت “علی اکبر” طرف ضجه زد، خود نوحهخونه گریهش گرفته بود. یه چند بار با بغض “علی علیِ” خالی گفت، از کسی صدا در نیومد. فقط همه گریه میکردن. الان که دارم تعریف می کنم موهای تنم سیخ میشه. یه دفعه نوحهخونه داد زد “اکبَبَبَبَبَبَر”، دوباره ضجه زنه رفت رو هوا. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم… یه دفعه زدم زیر گریه. میدونی چند وقت بود گریه نکرده بودم. آخرین بار سر یکی از این فیلم هندیا بود. خلاصه گفتم خدایا توبه. خودت یه کار کن همهچیز درست شه منم دیگه آدم خوبی میشم. برگشتم بیرون کوچه خلوتتر شده بود. نزدیک ده یازدهِ شب بود. اونطرف خیابون یکی داشت گوسفند میکشت. واقعن این قصابا چه دلی دارن. من خودم صدای کشیده شدن ناخن رو سنگ یا آهن تا یه هفته تو گوشم میمونه تا سه شبم خوابم نمیبره. اینا چه جوری خرتخرتِ صدای کارد رو گلوی گوسفند رو تحمل می کنن؟ حالا درسته که خدا این حیوونا رو واسه ما آفریده ولی کاش حداقل یهجور میکشتنشون که حیوون بدبخت کمتر زجر بکشه… البته آره دیگه، خود خدا گفته اینجوری بکُشید. حالا اینو ولش کن. خلاصه با شلنگی که آورده بودن خون گوسفنده رو باهاش بشورن یه آب زدم به سر و صورتم، رفتم خونه. مادرم هنوز بیدار بود. به ابالفضل باورت نمیشه. چشمهاش از خوشحالی برق میزد. بگو چی شده بود؟ گفت سرِ شب دختره رفته بوده دم خونهمون. دستبند رو داده به مادرم، بهش گفته: “دستبندتون مال خودتون. مال دیگرون به ما نمیفته. از وقتی بستمش به دستم باعث بدبختیم شده.” باور می کنی؟ دختره ی حرومزاده… استغفراله. حالا بذار اینجاش رو برات بگم. تا مادرم اینو گفت یهو دستم رفت به جیبم… باور نمیکنی. دستبند تو جیبم نبود. آره میدونم که باور نمیکنی، ولی کار خدا بود. چون لحظهای که داشتم میرفتم وسط جمعیت مطمئنم که سرش دادم تو جیبم. بعدشم که بلافاصله رفته بودم خونه. هر چی میخوای بگی بگو، ولی من میگم کار خدا بود. مادرم که میگفت چون امشب رفتم عزاداری آقا بهم نظر کرده. الان دیگه واقعن ایمان آوردهم. فقط الان از تنها چیزی که میترسم اینه که، موقعی که داشتم دستبند زنه رو قاپ میزدم این یارو هوشنگ، سیدیفروشه داد زد: “من اینو میشناسم. مشتریمه.” به نظرت واقعن شناخته منو؟ اگه بخواد منو لو بده خودشم لو میره که چیکارهس. ولی گفتم حالا تا آبها از آسیاب بیوفته یه چند روزی پیشت بمونم. تو کارهات هم کمکت میکنم. بابات اینام که واسه محرم رفتن شهرستان. تنهایی. یه وقت نصفشب میان فرشمرشا رو لول میکنن میبرن نمیفهمی. دو نفر باشیم بهتره. اصن دم سحر هم تو نمیخواد پاشی، من خودم نصفشب پامیشم در مسجد رو باز میکنم کار و باراشو انجام میدم. باشه؟
12/12/93

مطالعه بیشتر

اختگی
اختگی زن دستش را روی زانو میگذارد و بلند میشود. به سختی کمر راست میکند. گوشه ابروی راستش شکافته است؛ اما نه آنقدر که زنده

نابخردیهای پیشبینیپذیر
نابخردیهای پیشبینیپذیر نیروهای پنهانی که به تصمیم ما شکل میدهند کتابی در زمینه اقتصاد رفتاری کتاب نابخردی های پیش بینی پذیر، یا نیروهای پنهانی که به تصمیمات

ترس
ترس تو از چیزی نمیترسی. دستت را به تختهسنگ جلوی دهانه غار میگیری و خودت را در شیب کوه بالا میکشی. میایستی و لحظهای به