مینوتور

از دالان‌اش خارج شد. در میان هیاهو داشتم به اتفاقات داستانی که قصد داشتم بنویسم فکر می‌کردم… مقابل جمعیت ایستاد… دهان باز کرد و در لحظه‌ای کوتاه تمام زنان و مردان و کودکانی را که با جیغ و فریاد در انتظار بودند یکجا بلعید. تا جایی که می‌توانستم به سرعت حرکت کنم و به کسی برخورد نکنم از همهمه پایین رفتم و در اولین جای خالی که به چشم‌ام خورد نشستم. باید به سرعت، قبل از به‌هم ریختن نظمی که چند دقیقه طول کشیده بود تا در ذهنم ساخته شود، شروع به نوشتن می‌کردم. پسر جوانی که کنار دستم نشسته بود با دختر روبروی‌اش مشغول صحبت بود. صحبت که نه، کمی به جلو خم شده بود و داشت در موبایل چیزی را به دختر نشان می‌داد. کمی جلوتر دو نفر بر سر یک جای خالی دعوا می‌کردند. پیرزنی که مقابل‌ام نشسته بود هدفون را روی گوش‌اش گذاشت و کفتر کاکل‌به‌سر در فضا چرخ زد. “فال من خیلی وقته درومده دختر جون. “دختربچه داشت آستین مردی که روی ردیف جلوتر از من نشسته بود را می‌کشید که فال بخرد. پسر کتاب‌فروش هم از آن سر پیداش شد. “لِیدیز اند جنتلمن…” در آن وضعیت بعید بود بتوانم چیزی بنویسم. کیفم را که روی زانوهام گذاشته بودم باز کردم، کتابم را درآوردم و مشغول خواندن شدم. سعی کردم روی خواندن متمرکز شوم. اما نمی‌شد. صدای دستفروش‌ها و موسیقی و همهمه یک طرف، صدای پسرک بغل دستی یک طرف. “بیا اینو ببین…” موبایل‌اش را همچنان گرفته بود سمت دختر. یکی بعد از دیگری فیلم‌های خنده‌دار به دختر نشان می‌داد و هر جا که به نظرش خیلی جالب بود خودش هم با صدای بلند می‌خندید و با انگشت به صفحه گوشی می‌زد. دختر هم با پسر می‌خندید. هر دو طوری شاد و رها به نظر می‌رسیدند که معلوم بود در شروع رابطه‌اند و هنوز درگیر چالش‌های رابطه نشده‌اند. به بهانه شکستن قولنج سرم را از روی کتاب برداشتم و نیم نگاهی به دختر انداختم. بیست‌و‌چند‌ساله، صورت گرد و سفید داشت و خوش‌رو و مهربان به نظر می‌رسید. می‌دانم که “خوش‌رو” و “مهربان” توصیفات مناسبی برای معرفی شخصیت در داستان نیستند، و می‌دانم هم که قید “شاد و رها” از نظر مخاطب امروزی داستان سطحی و زننده به نظر می‌رسد، اما به هرحال این برداشت شخصی من در نگاه اول بود و هیچ‌جور دیگر نمی‌توانستم منظور را برسانم. چهره پسر را نمی‌توانستم ببینم، حتا وقتی که به جلو به سمت دختر خم می‌شد. وقتی درگیر داستان‌های شخص یا اشخاص می‌شوم، مثل همین پسر و دختر بغل‌دستی یا مثلن شخصی که با صدای بلند با کسی پشت تلفن صحبت می‌کند،  معمولن کنجکاو می‌شوم که چهره‌هاشان را ببینم. دوست دارم شخصیت‌های داستانی که از آن‌ها در ذهنم می‌سازم با چهره خودشان ایفای نقش کند. به ایستگاه رسیدیم. این مار غاشیه چند‌ده‌تُنی هنوز دو قورت‌و‌نیم‌اش باقی بود. وقتی در ایستگاه دهان باز می‌کند همه‌جور صدایی شنیده می‌شود: جیغ و داد و فحش و نفرین و ناله و برخی‌ها هم آن وسط صدای زوزه ازشان بلند می‌شود. دختر و پسر اما در دنیای خودشان بودند و هر چند ثانیه صدای خنده‌شان بلند می‌شد. کتاب را گذاشتم داخل کیف، تکیه دادم و چشم‌هام را بستم. “اوه اوه، اینو ببین، اینو ندیدی…” و دوباره صدای خنده. “حالا اینو ببین…” و بالاخره برای اولین بار سکوت… صدای دختر و پسر طوری پس‌زمینه ذهن‌ام شده بود که لحظه‌ای فکر کردم وارد خلأ شده‌ام. چشم‌هام را باز کردم. گوشی دست پسر بود و دنبال چیزی می‌گشت. پیدا کرد و دوباره گوشی را سمت دختر گرفت… “اَی‌ی‌ی‌، این چیه؟” دختر زیر‌چشمی به موبایل نگاه می‌کرد و انگار از دیدن چیزی چندش‌اش شده بود. “خودم‌ام”. این‌بار سکوت طولانی‌تر شد… دختر از گوشه چشم به صفحه گوشی نگاه می‌کرد. “چی شده؟” صداش لرزش خفیف داشت. “مال دو سال پیشه.” صورت دختر هر لحظه قرمزتر می‌شد. “خوب درِت آوردن” آنقدر آهسته و زیرلبی گفت که پسر نشنید یا خودش را به نشنیدن زد. “چی؟” دختر همینطور از گوشه چشم نیم‌نگاهی به تصویر می‌انداخت و دوباره نگاه‌اش را می‌دزدید. “هیچی… می‌گم خیلی سخت بوده، نه؟” لرزش صدای دختر بیشتر شده بود. پسر بالاخره گوشی را پس کشید. “آره… چهل‌ درصد سوختگی. ته حلق‌ام هم سوخته بود حتا.” پسر با چنان خونسردی‌ای حرف می‌زد که معلوم بود بارها و بارها همین جملات را به زبان آورده. دختر دیگر چیزی نگفت. چندبار خودش را این‌پهلو آن‌پهلو کرد. انگار داشت دنبال چیزی می‌گشت که خودش را مشغول‌اش کند. سر و گردن و دست‌ها و پاهاش تیک‌های خفیف می‌زد. پسر هم دیگر چیزی نگفت. فهمیده بود که دختر تمایلی به شنیدن این ماجرا ندارد. و شاید دیگر اصلن تمایلی به حرف زدن با او نداشت. خم شد و از داخل کیف‌اش که روی زمین گذاشته بود یک بطری آب درآورد. اول به دختر تعارف کرد. “نه. ممنون.” قدر یک قلپ آب خورد و در بطری را بست. “دو سال پیش همین موقع‌ها بود.” پیرزن صدای موسیقی را کم کرد. صدای پسر همچنان محکم بود اما تُن‌اش را پایین آورد. “همون موقع که همه جا رو آتیش می‌زدن… یادته؟… من اونجا بودم. قاطی جمعیت… ولی نفهمیدم چی شد… واقعن نفهمیدم.” کل ماجرا را در همین چند جمله تعریف کرد. من زل زده بودم به دختر. حتا اگر می‌توانستم پسر را ببینم باز هم به دختر نگاه می‌کردم. چند لحظه مستقیم به پسر نگاه کرد. بعد دست‌اش را دراز کرد و بطری آب را از دست پسر گرفت. “تشنه‌ام شد.” به ایستگاه رسیدیم. دختر و پسر بلند شدند که پیاده شوند. اگر موقعی که از جلوم رد می‌شد سرم را کمی بالا می‌آوردم می‌توانستم صورت پسر را ببینم. اما می‌دانستم همان حرکت کوچک و آنی سر ممکن بود پسر را معذب کند. “این لات‌ها و قلچماق‌ها، وقتی می‌بینن هوا پسه، می‌خواد دعوا بشه، اول یه آجر تو سر خودشون خورد می‌کنن… که طرف‌شون حساب کار دست‌اش بیاد. شما چطور نفهمیدی چی شد؟ نذارید بازی‌تون بدن. شما جوونید. سواد دارید.”  پیرزنی که روبروم نشسته بود این را به پسر که داشت از بین پاهای ما برای خودش راه باز می‌کرد گفت و بعد از اینکه دید پسر و دختر بی‌توجه به حرف‌هاش رد شدند و رفتند به من لبخند زد. “شما جوونا چرا همه کارها رو از راه سخت‌اش انجام می‌دین؟” آمدم بپرسم شما با آن هدفون روی گوش‌تان چطور به صحبت‌ها گوش می‌دادید؟ اما یادم افتادم قرار نیست خودم در این داستان دیالوگ داشته باشم. فقط یک لبخند تحویل‌اش دادم. دست‌اش را برد سمت گوش چپ‌اش و با انگشت زد روی گوشی هدفون. “اینوریش سوخته. با این گوشم همّه‌چیز رو می‌شنفم… بردم درست‌اش کنم میگه یه دونه دیگه بخری به‌صرفه‌تره… چه می‌دونم. باید صبر کنم تا سر برج حقوق بگیرم. صب میام تا شب واسه یه زن و شوهر آشپزی می‌کنم. کارای خونه‌شون رو انجام می‌دم. شب دوباره برمی‌گردم خونه. آدمای خوبی‌ان… بدا به حال کسی که مجبور باشه مثل من صب کله سحر تو شلوغی بره، بوق سگ تو شلوغی برگرده. این نباشه نمی‌تونم…” وقتی دید به جای جواب دادن همچنان فقط لبخند می‌زنم چشم‌هاش را بست، موسیقی را زیاد کرد و طوری در خودش فرو رفت که انگار یک سایز کوچک‌تر شد… همهمه جمعیت فروکش کرده بود. دستفروش‌ها هم دیگر رفته بودند. آن دو نفر که سر نشستن دعواشان شده بود هر دو خوابیده بودند. آن که درشت‌تر بود روی صندلی و آن یکی چارزانو نشسته روی زمین. دختربچه فال‌فروش چند ردیف جلوتر روی یک صندلی نشسته بود و پاهای آویزانش را تکان می‌داد. کیف‌ام را باز کردم و دفترم را درآوردم. بالای صفحه نوشتم: مینوتور

در هزارتوی‌اش می‌چرخد. شکارش را می‌بلعد. وقتی که استخوان‌هایش را شکست و عصاره‌اش را گرفت، دفع‌اش می‌کند…

مینوتور، داستان کوتاه
مطالعه در ویکیپدیا

مطالعه بیشتر

معرفی و بررسی کتاب نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر
معرفی کتاب

نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر

نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر نیروهای پنهانی که به تصمیم ما شکل می‌دهند کتابی در زمینه اقتصاد رفتاری کتاب نابخردی های پیش بینی پذیر، یا نیروهای پنهانی که به تصمیمات

ادامه مطلب »
معرفی و بررسی کتاب معمای زندانی
معرفی کتاب

معمای زندانی

نظریه بازی معرفی کتاب معمای زندانی نظریه بازی جان فون نویمان و قضیه بمب اتمی فرض کنید یک دانشمند دیوانه شما و عزیزترین فرد زندگیتان

ادامه مطلب »
سکوت
دل‌نوشت

سکوت

سکوت تو می‌روی… در دلم مراسم عزا برپاست… من تو را دوستت داشتم نگفته بودمت؟ شاید، فکر می‌کردم از نگاهم پیداست از صدایم، از بیانم

ادامه مطلب »
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها