اختگی

زن دستش را روی زانو می‌گذارد و بلند می‌شود. به سختی کمر راست می‌کند. گوشه ابروی راستش شکافته است؛ اما نه آنقدر که زنده نماند. کسی اطرافش نیست. یک قدم جلو می‌رود، تلو می‌خورد و می‌افتد. زنیکه هرزه. عابرینی که نزدیکش هستند به سمتش می‌روند. نه سریع، نه باشتاب؛ مردد. دختری زیر بغلش را می گیرد، بلندش می کند. نه کامل. زورش نمی‌رسد. زن دوباره تلو می‌خورد و این بار کامل روی زمین می‌نشیند. مردها مردد ایستاده‌اند؛ تماشا می‌کنند. یکی از مردها جلو می‌آید. خودی است یا نخودی؟ می‌نشیند کنار دختر. حالا جماعت زیادی جمع شده‌اند. ده نفری می‌شوند. قبل از آنکه به سه نفر برسند باید متفرقشان می‌کردی. به خودت می‌آیی. «حرکت کنننننن» با تمام توان داد می‌کشی. جمعیت بزرگتر شده است. مرد زیر بغل زن را گرفته است و دارد با کمک دختر بلندش می‌کند. از بین جمعیت می‌بینی‌شان. «می گم واینستااا» به سمت جمعیت می‌دوی. چند نفر متفرق می‌شوند. باتون را محکم به پشت یکی می‌کوبی. نمی‌افتد. برمی‌گردد و تماشایت می‌کند. «شماها شرم ندارید؟» باید هم‌سن پدرت باشد. پدر. برای کسی که وقتی بچه بودی ولتان کرد کلمه درستی نیست. تو ماندی و مادری که نه سواد داشت و نه حرفه درست و حسابی‌ای بلد بود تا بتواند کاری پیدا کند و شکم تو و خواهرت و خودش را سیر کند؛ اما هرطور که بود نگذاشت گشنه بمانید. شرم؟ باتون را بالامی‌آوری و به گردنش می کوبی. با تمام زوری که سال ها برای چنین روزی ذخیره کرده‌ای. ناله‌ای می‌کند و می‌نشیند. جمعیت کامل متفرق شده است. «دستش رو ول کن.» باتون را به پهلوی مرد فشار می‌دهی. «ضربه‌مغزی شده. ولش کنیم می‌افته.» نخودی از آن بچه پرروهاست. یک لگد محکم به پهلویش می‌زنی. پرت نمی‌شود، اما زن را ول می‌کند. زن اما هنوز سر پا ایستاده است. لحظه‌ای سرتاپایش را برانداز می‌کنی. تو هرگز اجازه نمی‌دهی خواهرت آنطور لباس بپوشد. هرگز اجازه نمی‌دهی آنطور موهایش را رنگ بگذارد. کسی اجازه ندارد حتا یک تار موی رنگ نشده‌اش را هم ببیند. اجازه ندارد بدون تو از خانه بیرون برود. تو مردی و هرکس مثل تو فکر نمی‌کند نامرد است. هر مردی که زورش به ناموسش نمی‌رسد نامرد است. تو باید جور آن‌ها را هم بکشی. با باتون به شانه دختر می‌زنی. «اینو سریع‌تر از اینجا ببرش، زن.»

***

«زندگی هرکس به خودشون مربوطه.» دستت را می‌کشند. «بیا بریم فقط کاری که ازمون خواسته‌ن رو انجام بدیم.» تو هم داری همین کار را می‌کنی. اما انگار هنوز خیلی‌ها این را نمی‌فهمند. حتا این‌ها هم هنوز نمی‌دانند هدف از این شلوغ‌کار‌ی‌ها چیست. آن‌ها نمی‌دانند که تو داری از حق زن دفاع می‌کنی اتفاقن. مادرت بدون مرد بالاسر چه بلایی سرش آمد؟ زن نمی‌تواند مستقل باشد. زن نباید که مستقل باشد. مادرت هیچ‌وقت نفهمید خیلی از شب‌هایی که از خانه بیرون می‌رفت که صبح با نان تازه برگردد تا سفره‌تان خالی نباشد، که شکم تو و خواهرت را سیر کند، تو بیدار می‌شدی و وقتی می‌دیدی خانه نیست تا صبح خوابت نمی‌برد. از شب وحشت داشتی. اما حالا دیگر آن روزها گذشته. تو دیگر از شب نمی‌ترسی. تو مرد شده‌ای، این زن است که باید از شب وحشت داشته باشد. از تاریکی باید بترسد. اگر نترسد روزگارش باید مثل شبش سیاه شود. مثل خواهرت که یک مدت روزگارش سیاه شد که حساب کار دستش بیاید. حالا حساب کار دستش آمده. وقتی موهایش را از ته قیچی کردی که دیگر از زیر چادر بیرون نزند و یک‌هفته تمام در خانه حبسش کردی و اجازه ندادی حتا برای مدرسه‌رفتن از خانه بیرون برود حساب کار دستش آمد. حالا دیگر بدون اجازه تو آب هم نمی‌خورد. کاش می‌توانستی درس غیرت و مردانگی به این مثلن‌مردهای شل‌ناموس بدهی. همه عقلشان را ازدست‌داده‌اند. حتا حالا که این وضعیت به‌وجودآمده و زن‌ها اینطوری پررو شده‌اند هم نمی‌خواهند از خواب بیدار شوند. دستت را از دستش می‌کشی بیرون. با غیض. «ازمون خواسته‌ن چی‌کار کنیم؟» می‌پرسی، اما خودت می‌دانی که جواب درستی برایش ندارند. خودت زیرلب جواب می‌دهی. «ازمون خواسته‌ن نذاریم مردم جمع بشن. باید متفرقشون کنیم. چطوری خب؟ اینا فقط زور حالیشون می‌شه. این آدما رو باید تربیت کرد. با زور باتوم و لگد و اگه لازم شد گلوله… اگه غیر این بود اینا رو نمی‌دادن دستمون… ولی انگار هنوز خیلیا نفهمیده‌ن این زنا چی می‌خوان از زندگی.»

***

«آزادی جنبه می‌خواد که اینا ندارن…» صورت پسر را روی بدنه اتوبوس فشار می‌دهی و سرتاپایش را می‌گردی. چیز دندان‌گیری نصیبت نمی‌شود. «با این فکلی که گذاشتی اومدی از حق زنا دفاع کنی؟ تو یکی رو می‌خوای از حقوق خودت دفاع کنه… آشغالا از آزادی فقط دنبال هرزگی می‌گردین» از موهایش می‌گیری و او را با خودت می‌کشی که سوارش کنی. مقاومت می‌کند. با دست دیگر ریش‌هایش را می‌گیری و می‌کشی. چیزی نمی‌گوید و این آزارت می‌دهد. یک نفر از بچه‌ها از پشت هلش می‌دهد و کمک می‌کند به‌زور سوارش کنی. اتوبوس دیگر جا ندارد. قبل از آنکه در را ببندی چندنفر التماس می‌کنند آزادشان کنی. «آقا پشت اتوبوس دیگه جا نداره. مگه اینکه باقی رو از در جلو سوار کنیم.» در را محکم می‌کوبی. می‌خندی. چند نفرشان را خودت یک‌تنه سوار کرده‌ای؟ خیلی‌ها حتا یک‌نفر را هم نگرفته‌اند؛ اما حقوق‌شان با تو برابر است. تو بیشتر از این‌ها می‌ارزی. باید تو را استخدام کنند. باید به تو درجه بدهند. ارزش تو از کارت پایان خدمت و ۸۰۰تومن در روز بیشتر است. و بعد می‌توانی ازدواج کنی. با یک دختر هم‌شان خودت. کسی که قدر تو را بداند و برای باورهایت ارزش قائل شود. کسی که بداند باور درست‌داشتن در زندگی مهم‌تر از هر چیزی است؛ حتا مهم‌تر از سواد است. تمام آن دخترانی که در این سال‌ها دست رد به‌سینه‌ات زده‌اند خیلی زود از کارشان پشیمان می‌شوند. «برادر شیفت ما تمومه. گفتن بریم اتوبوس رو تحویل بدیم بریم بعدش.» سوار اتوبوس می‌شوی. جمعیت دور اتوبوس بیشتر شده است. «می‌کشم، می‌کشم، هر آنکه خواهرم کشت» زن‌ها و مردها دوشادوش هم ایستاده‌اند و شعار می‌دهند. «چرا نمیان این حرومزاده‌ها رو بگیرن؟ ما که نمی‌تونیم همه رو کنترل کنیم؟» محکم روی داشبورد می‌کوبی. غریو صدایشان زیاد است؛ اما یک صدا انگار در گوش‌ات می‌پیچد. زنگ صدا برایت آشناست اما تا امروز آنقدر واضح و قدرتمند نشنیده‌بودی‌اش. سرت را می‌چرخانی و از پنچره بیرون را نگاه می‌کنی. روی جمعیت چشم می‌چرخانی. دختر ابرو شکافته را بین جمعیت می‌بینی. تعدادشان خیلی زیاد است. بچه‌پررو را هم می‌بینی. چهره‌های آشنای زیادی می‌بینی. صدای آشنا را اما پیدا نمی‌کنی. دختری دارد سعی می‌کند به‌زور از بین جمعیت راه باز کند. حرکاتش برایت آشناست. صدای آشنا دیگر به گوش‌ات نمی‌خورد. تردید می‌کنی. «راه بی‌افت بریم دیگه» دختر جلوتر از همه می‌ایستد. حالا او را می‌بینی. با موهایی مثل زبانه‌های آتش سرخ و بلند ایستاده و به تو زل زده است. کی موهایش انقدر بلند شد؟ یک تکه کارتن بالای سرش نگه داشته «#مهسا_امینی». یک سنگ به شیشه اتوبوس می‌خورد. «الان چماق‌دارا قراره جاشون رو با تفنگ‌دارا عوض کنن. دخلشون اومده دیگه» زبانت نمی‌جنبد؛ دست و پایت یخ کرده است. راننده پایش را روی گاز می‌گذارد. «تفنگداراتون مگه چند نفرن؟ مگه همه‌تون با تفنگاتون رو هم چند نفرید؟» صدا از انتهای اتوبوس می‌آید. اتوبوس سعی می‌کند از بین جمعیت راه باز کند. جمعیت هرلحظه بیشتر می‌شود. صدای جمعیت سر به فلک می‌کشد. «زن، زندگی، آزادی»

دیدگاه خود را مطرح کنید

مطالعه در ویکیپدیا

معرفی کتاب

معرفی و بررسی کتاب تکامل آگاهی

بررسی کتاب تکامل آگاهی

معرفی و بررسی کتاب معمای زندانی

بررسی کتاب معمای زندانی

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x