آواتار
۲۶۹ درجه. اتاق باید سرد باشد، این را از دیوارهای بخارگرفته دورتادورم میتوانم بفهمم، اما من سردم نیست. سرم درد میکند. یخ. هیچ چیز مثل یخ نمیتواند سردردم را کم کند. این اواخر سردردم زیاد شده است. مواقعی که خیلی درگیر کار هستم و دائم مجبورم از مغزم کار بکشم سردردهایم بیشتر هم میشود. این هم از شانس من است. بقیه آدمها کار که میکنند دردشان را فراموش میکنند، اما من تازه دردهایم شروع میشود. کار بیشتر، درد بیشتر. خودم فکر میکنم دلیلش آن است که خیلی بیشتر از آدمهای دیگر از مغزم کار میکشم. همانطور که میدانی بر خلاف اغلب آدمها که کارِ دستی دارند، کار من فکری است. در همین یک هفته اخیر ۱۱ مقاله نوشتهام. برای اینکه مقالهها را به موقع برسانم ۷۹ ساعت مدام بیدار بودهام. طبیعی است مغز که زیاد درگیر باشد داغ میکند. همانطور که حتمن میدانی، خستگی کار دستی با یک چای و یک چرت ده دقیقهای برطرف میشود، اما خستگی کار فکری ماندگار است. هر چند که من راهحلاش را پیدا کردهام. موقع کار دمای اتاق را پایین نگه میدارم. ۲۷۳ درجه کلوین برای من ایدهآل است. همیشه موقع کارکردن اتاق را آنقدر سرد نگه میدارم که بخار دهانم دیوارهای دورتادورم را میپوشاند، طوری که دیگر آنطرفشان معلوم نیست. اما گاهی آنقدر از مغزم کار میکشم که دیگر سرمای اتاق کافی نیست و فقط یخ جواب میدهد. سرم را فرو میکنم در کاسه پر از یخ و میگذارم تا حسابی خنک شود. سرما فشار خونم را پایین میآورد و درد سرم کمتر میشود. شاید همه اینها از فشار خون باشد. امروز به این نتیجه رسیدم که فشار خون دارم. گرچه نظر تو در این باره حتمن دقیقتر خواهد بود. سر یک بیاحتیاطی انگشتم برید و خون چنان فواره زد که حتا چند قطره هم به سقف پاشید. بریده شدن بخشی از بدن واقعن چیز عجیبی است. این اولین بار بود که جایی از بدنم میبرید و خون میدیدم. درواقع یک بیاحتیاطی کار دستم داد. البته باید اعتراف کنم بیشتر حماقت بود تا بیاحتیاطی. چند روز پیش که آن فروشگاه تخیفدار را معرفی کردی به خاطر داری؟ معلوم است که به خاطر داری! فروشگاه خوبی بود. تقریبن همه چیز هم داشت. از لنز واقعیتمجازی و سمعک ۱۲زبانه و دستگاه ضبط و پخش خواب گرفته تا کنسرو لوبیا سبز. نباید عقلم را دست تو میدادم. میدانستم که هیچ ارزانی بیعلت نیست، اما وسوسه شدم و چند جعبه کنسرو سفارش دادم. هرچند که خودت تا اینجای حرفهام را میدانستی. این چند شبانهروز که مشغول تهیه مقالهها بودهام دور و برم پر از قوطیهای خالی کنسرو شده بود. البته کنسروها همه خوشمزه بودند و از نظر طعم و کیفیت ایرادی نداشتند، فقط مشکلشان در بستهبندیشان بود. بستهبندیشان من را یاد خانه پدربزرگم میانداخت. با اینکه آن موقع خیلی کوچک بودم اما یادم میآید که کنسروها این شکلی بودند. روی درشان یک حلقه داشتند که باید آن را با فشار رو به بالا میکشیدی تا در کنسرو باز شود. مثل کنسروهای الان راحتبازشو نبودند. با اینکه این را میدانستم باز هم نتوانستم کار را درست انجام بدهم و در کنسرو موقع باز شدن شصت دست چپم را برید. لحظه عجیبی بود. در یک آن ترس، استرس، استیصال، خشم، شگفتی، غم و شادی، هیجان و نگرانی را همزمان تجربه کردم. ترسیدم، چون تا به حال خون ندیده بودم. استرس داشتم از اینکه چه خواهد شد. استیصال از اینکه در این موقعیت چهکار باید بکنم. خشمگین از خودم بابت خرید این کنسروها و البته اینکه باز هم فریب تو را خورده بودم. شگفتزده از خون که آنطور جهید و تا سقف بالا رفت. و غم و شادی و هیجانی که رنگ سرخ خون، توامان در من بهوجود آورد. از اینکه نکند فشار خون داشته باشم و به خاطرش کارم را از دست بدهم، نگران شدم. میدانم که فشار خون بیماری آدمهای بدوی است و این عمیقن ناراحتم میکند. کسی که فشار خون دارد به درد کار فکری نمیخورد. گاهی به این فکر میکنم که شاید سردردهایم هم برای همین است که من آدم کار فکری نیستم. پس شاید این بریدن انگشت یک توفیق اجباری باشد. پس اصلن از اینکه بخواهی راپورتم را به کسی بدهی نمیترسم. شصتم را محکم در مشت دست راستم فشار دادم و خودم را به شیر آب رساندم. هر چه شستم بیشتر خون آمد. هوله آشپزخانه را دورش پیچیدم. هوله آبی به رنگ ارغوانی درآمد. هر آن حس میکردم ممکن است از حال بروم. رفتم و روی تخت دراز کشیدم. همینطور که به سقف زل زده بودم و هوله را روی شستم فشار میدادم یاد یک دختر افتادم. بله، من یاد یک دختر افتادم که چند روز است فکرم را مشغول خودش کرده. این هم یکی از تبعات همان توفیق اجباری است که گفتم. شاید برایت عجیب باشد که اینهمه آسمان و ریسمان بافتم و یخ و خون را به هم دوختم که بگویم از یک دختر خوشم آمده است. لحظهای که دستم برید، سرم را که بالا آوردم یک آن چشمان سیاهش را مقابلم دیدم. مثل زمان صاعقه، لحظهای همهچیز تاریک شد و فقط چشمان آن دختر بود که روی سقف آبی و شتک خورده از خون، میدرخشید. من در زندگی با دختران زیادی برخورد داشتهام، اما حس میکنم این دفعه فرق دارد. در واقع از همان بار اول که او را در انجمن حامیان بازپسگیری حریم شخصی دیدهام، شیفتهاش شدهام. شاید برایت عجیب باشد که کسی فقط با یک بار دیدن دختری، آن هم در یک انجمن عمومی عاشقاش بشود. اما این اتفاق افتاده و من عاشق شدهام. از این بابت مطمئنم. میدانی که شاعر به که میگفتهاند؟ حتمن میدانی، اما مطمئنم تا به حال از نزدیک کتاب شعر ندیدهای. این همان حسی است که شاعرها در کتابهای شعرشان در موردش نوشتهاند. خلاصه من عاشق شدهام و از تو یک درخواست دارم. میخواهم آن دختر را برایم پیدا کنی. چشم و ابرویش به سیاهی همین کلماتی است که مینویسم، و موهایی حتا سیاهتر، که مثل آبشار از دو طرف صورتش فرو ریخته و از کنار گردن و از روی شانههایش عبور میکند و تلالویی سحرانگیز دارد. اسمش هلن است. امروز خودم انجمن را زیر و رو کردم و نتوانستم پیداش کنم. ۱۰۱ نفر با اسم هلن در انجمن بودند، اما عکس هیچکدام شبیه به آن که من دنبالش بودم نبود. اما تو به بیکران وصلی و حتمن میتوانی برایم پیداش کنی. اگر به توصیف دقیقتری از چهرهاش نیاز داری بگو تا سعیام را بکنم بلکه جزئیات بیشتری به خاطر بیاورم. جستجو را آغاز کن->
مطالعه در ویکیپدیا
مطالعه بیشتر
ترس
ترس تو از چیزی نمیترسی. دستت را به تختهسنگ جلوی دهانه غار میگیری و خودت را در شیب کوه بالا میکشی. میایستی و لحظهای به
مینوتور
مینوتور از دالاناش خارج شد. در میان هیاهو داشتم به اتفاقات داستانی که قصد داشتم بنویسم فکر میکردم… مقابل جمعیت ایستاد… دهان باز کرد و
سکوت
سکوت تو میروی… در دلم مراسم عزا برپاست… من تو را دوستت داشتم نگفته بودمت؟ شاید، فکر میکردم از نگاهم پیداست از صدایم، از بیانم